کدام کنایه ، کدام تازیانه!

محبوبه موسوی

 

می‌گفت؛ دوستی این حکایت گفت که البته نه حکایت که نقل واقعیت است. حتماً پیشتر هم در جاهایی و به کسان دیگری گفته ولی دیروز که برای من گفت از همان لحظه انگار چشم‌هایم نور گرفت، برق خفیفی از شادی زیر پوستم دوید. زندگی را، زنده بودن را به چشم خودم دیدم و درد، درد ملال و درد دلتنگی و درد چشیدن جور و درد خشم فروخورده و درد «کنایه تاریک»(به‌قول سید علی صالحی شاعر) و درد سایه‌های نفرت و حسادت و گوشه کنارهای سیاه روان‌های بیمار یکباره با هم پودر شد و به هوا رفت، پنبه شد و زده شد. این دوست که خودش نویسنده توانایی است و احتیاجی ندارد تا من حکایتش را بگویم، وقتی که حرف کشید به ما، مای نویسنده جماعت این مرز پرگهر که قرار نیست فقط از یک جهت توسری و فلاکت بکشیم بلکه از سوی همه کس و از همه‌جهت، گفت که ملالی نیست. ما همان هستیم که مادرم بزرگ کرده. گفت که مادرش گفته در روزگار نوجوانی‌اش که در روستایی کم‌آب در دل کویر زندگی می‌کرده، دانه‌ی بادامی را در جیبش یا کیسه خرت و پرت‌های کشاورزی‌اش پیدا می‌کند. بادام را روی تپه‌ای پر از خار و گون می‌کارد. شاید اصلا برای جمع‌آوری خار و گون رفته بوده. دانه را می‌کارد و برمی‌گردد. لابد بعد چند روز، برای مادر و پدرش گفته که دانه‌ای بادام در فلان جا کاشته که آنها می‌گویند اشتباه کرده چون آنجا روی تپه آب نیست

 و دانه می‌پوکد. مادر تعریف کرده که بعد از آن، هر روز که میخواست برای جمع کردن خار و گون به آن تپه برود، کنار جویبار پای تپه می‌نشست، دهانش را از آب جویبار پر می‌کرد و می‌رساند به جایی که دانه را کاشته و آبش می‌داد آن‌قدر که دانه جان گرفت و برخاست و بعد دیگر باران گاه به گاه او را بس بود. دوست گفت که ملالی نیست، ما بچه‌های همان مادریم که دانه بادام کاشت و با دهان آن را آب داد دیگر چه چیز می‌تواند از پای دربیاوردمان؟ کدام کنایه تاریک و کدام تازیانه بی‌برگشت؟!

من این را شنیدم و نقل به مضمون کردم از این روی که آینه‌ای شد روبه‌روی خودمان که تصویر را می‌گیرد و زندگی را که همان امید است باز می‌تاباند. چه چیز سخت‌تر از پرورندان دانه‌ای در بی‌آبی بیابان است؟ هیچ. دهان را که از ما نگرفته‌اند.