روز آنلاین - RoozOnline.net

چهار اسم رنگ ها

لیلا سامانی

در میان حجم خاطرات شطرنجی کودکی‌ام خودم را می‌بینم دختربچه‌ سیاه و سفیدی نشسته کنار در خانه‌ عمه‌ روی سکو. خانه‌ عمه‌ مامان بر دامنه‌ کوه بود.

کوچه‌ کنار خانه کوچه نبود. سرازیری‌ای بود که پله‌پله‌اش کرده‌بودند. چمباتمه زده‌بودم و انگشتهام پاهای مردی بودند که دستهاش را به پشت گرفته بود و راه می‌رفت. هوا گرم بود. صدای بعد از ظهر می‌آمد، صدای خواب‌آلودگی بزرگترها. صدای پشه‌های تابستانی. بالای در سقف کوچکی بود که سایه می‌انداخت. دختری که هم‌سن من بود از پله‌ها بالا آمد. موهاش طلایی بودند؟ سبز روشن بودند؟ خاکستری بودند؟ بسیار کوچک بودم و رنگ‌ها فقط چهار اسم داشتند: آبی، قرمز؛ سبز، زرد. دختر از روبروی من گذشت. عمه در را باز کرد. گفت دردت به سرم، چرا توی آفتاب نشستی؟ نگاه کردم به صورت سفید بی‌خون و لباس همیشه مشکی و رسیدم به چشمهای هزار رنگ بادامی غمگین‌اش. گفتم :عمه، یعنی منم بزرگ بشم موهام زرد میشه؟ گفت: دورسرت بگردم تو که خودت از همه قشنگ تری. دست توی دست عمه، از هزار پسر روی زمین خوابیده‌اش گذشتم. روی همه‌شان ملافه‌های پرگل کشیده بود. بغل عمه بوی غذای ظهر می‌داد، عمه در بازدم دومش خوابید. من بیدار ماندم. هی غلت زدم. هی غلت زدم.