شطرنج‌بازی شاه با دلقک!

 

اردشیر لطفعلیان

 

 

از میان داستان‌های دلکش مثنوی مولوی یکی هم داستان شطرنج‌بازی شاهی با دلقک خویش است. شاه بازی را با دلقک آغاز می‌کند و دلقک با بازی ماهرانۀ خود به سرعت شاه را مات می‌کند.

 

شاه با دلقک همی شطرنج باخت
مات کردش زود و خشم شه بتافت

 

رسم گویا چنین بوده است که برندۀ بازی هنگام مات کردن حریف دوبار واژۀ “شه” را تکرار زبان می‌کرده است و چنانکه مولوی روایت می‌کند دلقک نیز پس از بردنِ دست چنین می‌کند:

 

گفت “شه شه” و آن شاه کبر آورش
یک یک از شطرنج می‌زد بر سرش

 

آری، شاه عظیم‌الشأن یا در اصطلاح چاپلوسان درباری گذشته “قبلۀ عالم”، “شاهنشاه آریامهر” و در روزگار ما “رهبر معظم”، به جای آن که واقعیت را که همان ضعف خود در بازی شطرنج و باختن بازی به دلقک باشد با وقار و آرامش بپذیرد و بکوشد در نوبت بعدی بهتر بازی کند، عنان اختیار را به دست خشم می‌سپارد و مهره‌های شطرنج را یک یک بر سر دلقک بی‌نوا می‌کوبد.

 

در دست دوم دلقک همچنان برنده است و شاه بازنده. این بار دیگ خشم سلطان بدتر از پیش به جوش می‌آید و دلقک بخت برگشته را با شدتی بیشتر مورد نوازش قرار می‌دهد.

 

در دست سوم باز همان وضع تکرار می‌شود و دلقک از ترس جان مانند برهنه‌ای که در معرض باد سرد زمستانی قرار گرفته باشد در برابر انفجار غضب شاه برخود می‌لرزد:

 

بار دیگر باختن فرمود میر
او (دلقک) چنان لرزان که عور از زمهریر

 

این بار هم شاه همایون جاه تا آنجا که زور در بازو دارد دلقک را از مشت و سیلی بی‌نصیب نمی‌گذارد.

بازی به اصرار شاه که می‌خواهد انتقام خود را به هر قیمتی باشد از دلقک بگیرد و برتری خود را ثابت کند، برای بار چهارم ادامه می‌یابد. به آسانی می‌توانید حدس بزنید که چه اتفاقی می‌افتد. بهتر است ماجرا را از زبان خود مولانا بشنویم:

 

باخت دست دیگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن و میقات شد

 

دلقک که پاداش بُرد خود را در بارهای پیشین از دست شاه و یادآوری حقیقت به او به وضع دردناکی چشیده است، این بار دیگر نشستن را جایز نمی‌شمارد. به سرعت از جا می‌جهد، به کنجی پناه می‌برد و چندین نمد و بالش را روی خود می‌افکند و زیر آنها پنهان می‌شود:

 

برجهید آن دلقک و در کُنج رفت
شش نمد بر خود فکند از بیم تفت (خشم)


زیر بالشها و زیر شش نمد
خفت پنهان تا ز خشم شه رهد

 

شاه در حالی که کف بر لب آورده است، نعره زنان و ناسزاگویان از دلقک می‌پرسد این چه کاری است که دارد می‌کند؟ اما دلقک با وجود بیم جان نمی‌تواند از بیان حقیقت دم فروبندد از همان زیر نمد‌ها و بالش‌ها بار دیگر فریاد “شه، شه” خود را بلند می‌کند برای توجیه کار خویش چنین می‌گوید:

 

کی توان حق گفت جز زیر لحاف
با تو‌ ای خشم‌آور آتش سجاف

 

و جان کلام داستان در همین بیت نهفته است. چند روز پیش هنگام مروری بر دفتر پنجم مثنوی شریف و خواندن داستان شطرنج بازی شاه با دلقک، وقتی به اینجای داستان رسیدم، بی‌اختیار در تأمل فرو رفتم. دو چیز مایۀ این تأمل بود. یکی دیدم با آنکه از روزگار مولانا بیش از هفت قرن گذشته است (به فرض این که آن داستان به عهدی بعیدتر مربوط نباشد)، مخاطرات حق‌گویی در همین زمان و در این عهد تسخیر فضا، تسخیر هوش مصنوعی در کشور ما و بویژه در این روزگار عدل اسلامی! نه تنها تخفیفی نیافته، بلکه شدّتی به مراتب بیشتر نیز یافته است. هنوز هم در آن سرزمین اگر کسی به خود جرات دهد و بخواهد کلام حق را در جایی جز زیر لحاف بر زبان راند کمترین ایمنی بر جان و مال خود نخواهد داشت.

 

هنوز صاحبان قدرت در آنجا، صرفنظر از این که چه عناوینی برای خود اختیار کرده باشند، چنان از شنیدن حرف حق دگرگون می‌شوند که نمی‌خواهند هرگز سر بر تن گویندۀ چنان کلامی ببینند. هنوز هر کس که در آنجا بر مسند قدرت می‌نشیند حق و حقیقت را در مالکیت انحصاری خود می‌بیند و وای بر حال کسی که جرأت بیاورد و بخواهد به وی بگوید شکل دیگری هم از حقیقت، چه بسا مقبول‌تر و پذیرفتنی تر و حتی برتر از حقیقت مورد ادعای او وجود دارد.

 

نکتۀ تأمّل‌انگیز دیگر در داستان مولانا رفتار دلقک و پافشاری بی‌پروا و شجاعانه‌اش بر حق‌گویی است. او با وجود آگاهی از پی‌آمد ناگوار بر زبان راندن حرف حق در برابر یک فرمانروای خودکامه، راضی به سکوت نمی‌شود، بلکه با فراهم آوردن حفاظی هر چند کوچک بر گرد خود، حرف حق را، هر قدر هم که به گوش شاه ناخوشایند باشد، همچنان تکرار می‌کند.

 

پیش از بستن کتاب، با خود اندیشیدم اگر دلقک‌های طاق و جفتی که در لحظات حساس تاریخ گذشته و معاصر ما در لباس صدراعظم و وزیر و وکیل و مشاور و نخست وزیر و رئیس جمهوری پیرامون صاحب قدرت حلقه زده بودند یا حلقه زده‌اند، در حدّ همان دلقک داستان از شهامت حق گویی برخوردار بودند، امروز ما روزگار بهتری می‌داشتیم.

 

منبع: ایران امروز