روز آنلاین - RoozOnline.net

تب سوزان زندگی

این عکس کمی پیش از تولد سه سالگی ام گرفته شده است و حتما تب ندارم که با چنین شوقی خودم را به برفی سپرده‌ام که سال‌هاست از آن بیزارم. گاهی دوستانم از من می‌پرسند تهمینه تو چرا اینقدر به زندگی امیدواری؟ چه چیز این زندگی سراسر تلخی را دوست داری؟ راستش را بخواهید  من از شش ماهگی تا هشت سالگی به شکلی عجیبی برای زندگی کردن جنگیده‌ام. وقتی شش ماهه بودم تب‌هایم شروع شد. خوب یادم است از شدت تب لب‌هایم ترک می‌خورد و خون از میان ترک‌ها شره می‌کرد روی چانه‌ام. دکترها با خوراندن فنوباربیتال سعی در مهار این بیماری ناشناخته داشتند. اما بی‌فایده بود. زیر چادر اکسیژن می‌رفتم و مامان اسباب‌بازی‌هایم را از آن زیر برایم روی تخت می‌گذاشت و من ذوق زده با تمام لوله‌هایی که از همه جایم آویزان بود سمت آن ها هجوم می‌بردم.

دکتر خوردن همه چیز را منع کرده بود و  صبورانه لب به خوراکی های مورد علاقه‌ام نمی‌زدم تا تب برای چند روزی هم که شده دست از سرم بردارد و بتوانم دوباره شنا کنم، با بچه‌ها بازی کنم و از تک درخت توت خانه بالا بروم.

من زندگی را دوست دارم چون دیدم مادرم چطور شب تا سحر مرا با دست‌های ورم کرده پاشویه می‌کرد تا آن داغی بی حد از وجودم پاک شود. چون دیدم چطور شبانه من را روی شانه می‌انداخت و از پسیان تا باغ فردوس و ساختمان پزشک یک نفس می‌دوید. دیدم که مادرم چطور برای زنده ماندن من زندگی‌اش را در میانه راه قرار داد.

من زندگی را دوست دارم چون بی‌نهایت از دست داده‌ام و تا دلتان بخواهد طمع گس و تلخ فقدان و حرمان را چشیده‌ام. آخرین بار که تب کردم هشت ساله بودم و داشتم به عنوان کوچک ترین نجات غریق آماده مسابقه می‌شدم اما سه هفته تمام، سه هفته کوفتی و لعنتی در بیمارستان بستری شدم و شاید آنجا بود که فهمیدم زندگی کردن و جنگیدن برای آن و نه برای زنده ماندن چه نیروی غریبی دارد.

اگر این متن را می‌خوانید. می‌خواهم بدانید که تلاش هر روزه شما برای زندگی کردن تا چه اندازه ارزشمند است. می‌خواهم بدانید تلاش شما برای زندگی کردن عزیزانتان و کسانی که می‌شناسید تا چه حد تاثیرگذار است.

من زنده ماندم چون مادرم بی‌وقفه جنگید و باور داشت که می‌تواند من را از میانه آن آتش نجات دهد. حالا دیگر کمتر آتشی توان سوزاندنم را دارد. می‌خواهم باور کنید با رنج هم می‌توان زیست و می‌توان فهمید رنج کشیدن چه مفهومی دارد و تا چه اندازه می‌تواند حس همدلی با رنج‌ها و دردهای دیگران را به دنبال داشته باشد به شرط آنکه برای درک این رنج‌ها از خودتان عبور نکنید. من در آغوشتان می‌گیرم و می‌گویم نیروی زندگی از هرچیزی قوی‌تر است.