بیاد گوزنها!


خاطره تهرانی


یادش بخير!

مرداد داغ تهرانه و ده دقیقه اس که منتظر تاکسی ام . حوالی میدون سپاه . طبق معمول حواسم میره به گذشته ها و خاطرات سالیان دور از خیابون شاهرضا …


بی اختیار به تاکسی ای که برام بوق میزنه و میگذره میگم : مستقیم سر پهلوی!


بیست سی متر جلوتر میزنه روی ترمز و بعد از کمی مکث ، دنده عقب میگیره و جلوی پام وایمیسته . راننده جوانکیه همسن و سال خودم . موی و ریش سپید و ، عینکی . نیش خودش و مسافرش تا بنا گوشش بازه .


کله شو به طرف پنجره دراز میکنه و با همون نیش باز میگه : کجا؟؟ یه بار دیگه بگو ؟ خنده م میگیره . میگم : ببخشید ، از دهنم پرید . سر ولیعصر .

میگه: نه آبجی ، همونی که اون اول گفتی رو یه بار دیگه ام بگو ، کجا ؟ میگم : عرض کردم چهارراه پهلوی. یه وری میچرخه و در عقب رو باز میکنه و میگه : امر فرمودین قربان.


گردن مسافر جلویی که جوانک نوزده بیست ساله ی هدفون به گوشیه میچرخه به طرف من . احساس میکنم همون سگ اصحاب کهف هستم که دارم با لباس مبدّل تو خیابونا پرسه میزنم.


راننده روشو میکنه به پسرک : جَوون شیشه تو بده بالا میخوام واسه آبجیم کولر بیگیرم.


همونجوری که ریز ریز میخنده و سر تکون میده ، کولرو روشن میکنه . بعد دراز میشه و از توی داشبرد یه نوار کاست درمیاره : بیا آبجی ، اینم الان واسه ت پلِی میکنم شوما گوش بیگیر به یاد همون روزا که ولی عصرمون پهلوی بود.


.میگم : لطف میکنید.


شروع آهنگ آشناست ، همینجور که ته ذهنم دارم خواننده رو حدس میزنم، صدای غمگین مهرپویا می پیچیه تو تاکسی : آن زمان کز نگاه خسته ی مرغان دریایی … دلم فشرده می شه ، سال ها بود که این ترانه رو نشنیده بودم .


از تو آینه میگه : دمت گرم آبجی ، سر صبحی انگاری پس کله مونو گرفتی انداختی تو دامن عَلضرت .


میگم : بعله ، گرماست وحواس پرتی دیگه .


بعد از چند دقیقه همینجوری که با انگشتاش ریشای سپیدشو شونه میکنه میپرسه : حالا مسیرتون کجاس ؟ گفتم:

ـ شما تا کجا میرید ؟


می خنده ، دنده رو عوض میکنه و سیگاری که پشت گوششه برمیداره و همونجور خاموش میذاره کنج لبش: مستقیم از آیزنهاور میرم تا خود میدون شهیاد.

حالا که اونم افتاده تو دامن طرف میگم : پس منم ۲۴ اسفند پیاده میشم .


میگه رو جف چشام .


از چهار راه که رد میشیم یهویی میزنه روی شونه ی پسرک . : هعععییی … ببین شازده ، یه وقتی اینجا موسسه ملّی زبان بود ، بعد از دانشگا م میومدم اینجا انگلیسی کار میکردم . ( پسرک هدفون به گوش چرتش پاره میشه و گیج و منگ دور و برش رو نگاه میکنه. ) دوباره از تو آینه میگه: یادته آبجی اینجاها رو ؟ آندره رو یادته؟ صفحه فروشی بتهوونو چی؟ میگم : بله یادمه ، اینجا خیلی چیزا بود که الان نیست . تهرون خیلی خاطره ها داشت که طوفان بُردش.


آه میکشه : حیف … حیف … چه روزایی بود… ای روزگار … هااای پیشانی ما را به کجا میکشانی … . علوم اجتماعی خوندم ، همینجا تو دانشگاه تهران لیسانس گرفتم . الانمم که میبینی.


مهرپویا داره مرگ قو رو میخونه که راننده محکم میزنه رو پاش و میگه : واااای … خاطرت هست خانوم ؟ به این بنده خدا میگفتیم عباس گاو صدا.


همونجوری که سرم رو به شیشه پنجره تکیه دادم و با بغض بیرون رو نگاه میکنم میگم:

ـ بعله آقا خاطرم هست، یه وقتایی هم سیتار میزد این عباس آقا . آروم گفت: عباس آقا رو خیلی دوست دارم. خیلی.


به میدون ۲۴ اسفند که میرسیم میزنه بغل : بیا…محض گل روی آبجیم مسافر نزدم . جلوی سینما کاپری ام پیاده ت کردم ، به یاد گوزن ها .

تشکر میکنم و یه پنج هزار تومنی میگیرم طرفش . برمیگرده رو به من، غمگین توی چشام نگاه میکنه و با اون صدای خش دارش میگه: بذ جیبت آبجی ، این دفه رو مهمون ما .


میگم : نه آقا ممنون ، آخه اینجوری که نمیشه .


یه تلخ خندی میزنه : اتفاقا اینجوری میشه . دُنت وُری ، یو مِید مای دِی آبجی . حالام بپر پایین که کار دارم .


پیاده میشم،

غم دنیا میشینه رو دلم


صدای مهرپویاست که میخونه:

تو از قبیله لیلی

من از قبیله مجنون

تو از سپیده و نوری

من از شقایق پر خون


این داستان را کسانی که پنجاه ساله یا بالاتر هستند خوب درک می کنند اما بقیه هم بدونن روزگاری اینطور بود یکی بود یکی نبود…

اون قدیما که تو شهر ما انتخاباتی در کار نبود و شاه خائن، هنوز خائن بود،

خیابونا خلوت بودن و آسمونا آبی…

اون قدیما که هنوز آدما زندگی یادشون نرفته بود،

یه روزایی می رفتیم چهارراه پهلوی فروشگاه بتهوون دنبال صفحه ی جدید بعدشم می رفتیم آندره ساندویچ می خوردیم

یا اگه پول داشتیم، می رفتیم کارتیه لاتن تو خیابون کاخ و اسپاگتی می خوردیم.

اون قدیما، یه روزایی که هنوز انقلاب نشده بود، بعدازظهرا می رفتیم کافه قنادی بامداد که یه کم پایین تر از آندره بود.

گاهی هم پیراشکی خسروی و بعدشم کافه نادری.


یه عصرایی که همه چیز آزاد بود و تو خیابونا پُر از وَن نبود، پیاده از خیابون جم توی تخت طاووس، می رفتیم تا سینما شهر فرنگ یا شهر قصه.


ساعتها تو صف می ایستادیم تا فیلم ایزی رایدر رو ببینیم یا مردی از لامانچا یا راننده تاکسی … بعدشم از خیابون وزرا که هنوز اسمش ترسناک نبود، قدم زنان و گپ زنان برمی گشتیم خونه.


یه روزایی که هنوز در آغوش اسلام نبودیم، جلوی سینما امپایر یا آتلانتیک قرارهای یواشکی می ذاشتیم و کسی تو گوشمون نمی خوند که تو جهنم قراره از موهامون آویزونمون کنن!


یه شبایی بود که رستورانا مجبور نبودن سر ساعت دوازده تعطیل کنن، اونوقت شام می رفتیم ریویِرا یا سورنتو، یا بالکن اون رستورانه نبش میدون ونک که کنارش زمین مینی گلف داشت و سهراب اندیشه گیتار می زد و می خوند…

یا یکتا و پیتزا پنتری …

بعد از شام هم می رفتیم خیابون فرشته پیاده روی، نسبتهامونم برای کسی جالب نبود!


یه غروبایی می رفتیم انجمن ایران و شوروی فیلمای روشنفکری می دیدیم… رزمناو پوتمکین، مادرِ گورکی، داستان یک انسان واقعی…


یه وقتایی هم می رفتیم کوچینی سر خیابون کاخ یا لابیرنت و کیج… تابستونا متل قو، گرام تُپاز تو ماشین با صفحه های کج و کوله شده روی داشبورد از آفتاب، دریا و سالن نپتون و فریدون فروغی و فرخزاد و جمع شدن دور آتیش توی ساحل … نوشهر و اسب سفید … یا دهکده غازیان بندر پهلوی ….


اون سالها حتی تصور طرح جداسازی دریا احمقانه و خنده دار بود.


یه شبایی بود که می رفتیم تئاتر، کارگاه نمایش اسماعیل خلج …

ترس و نکبت رایش سوم، صندلی کنار پنجره بگذاریم و به شب تاریک و سرد بیابان خیره شویم ِ آربی آوانسیان ….

یا تئاتر ۲۵ شهریور و نمایش شهر قصه ی بیژن مفید.


اونوقتا که موسیقی حرام نبود و ساز، هیزم جهنم، می رفتیم تالار رودکی کنسرت و رسیتال و منم اغلب چرت می زدم.


اونوقتایی که هنوز گشت نیروی انتظامی و کمیته نبود، یه جمعه هایی می رفتیم دربند، بی روسری و مانتو، گرما و سرما می پیچید لای موهامون.

گاهی با تله سی یِژ و گاهی هم پیاده، تا می رسیدیم به قهوه خونه های اون بالا و آش و اُملت می خوردیم و گل یا پوچ بازی می کردیم و دَبِلنا…

روبروی دانشگاه و کتاب فروشیاش … طبقه پایین کتابفروشی گوتنبرگ … کتابای انتشارات پروگرس مسکو … نون خامه ای های میدون ۲۴ اسفند …


نه که خیلی بیکار بودیما،

نه که خیلی پولدار بودیما،

نه که همه چی عالی باشه و آزادی کف دستمون … نه … !

اما اون روزا زندگی خیلی سبک بود.

هنوز اینجوری ننشسته بود رو کول آدم!

هنوز نه شرقی و نه غربی نشده بودیم!

زود صبح می شد، دیر شب می شد!

خوش بودیم به همه چی، به همه جا.

اگه پول نداشتیم، پیاده می رفتیم. از این سر تا اون سر تهرون…


بیشتر وقتا همه چی ساده بود و آروم.


همه سر جای خودشون بودن.


مذهبی ها، غیر مذهبی ها، قرتی ها، روشنفکرا، ساواکی ها، دزدا، پُلیسا… کسی نمی خواست از ایران فرار کنه تا خوش باشه!


خوشی ها کم نبودن، ناخوشی ها هم کم نبودن، اما انگار طاقتا زیاد بود!


آدما خداحافظی کردن سختشون بود، آدما مسیر فرودگاه رو چشم بسته نمی رفتن برای بدرقه!


دغدغه هامون کم بود و دلخوشیامون بس.


الان ما آدمای اون روزا، هزار سالمونه!


.هر کدوممون یه گوشه ی دنیا بقچه ی زندگی و خاطراتمونو بغل کردیم و هِی نگرانِ سیاست و انتخابات هستیم و فردای بچه هامون!


ذهنمون پر از مقایسه ست و بُهت!


راستی ما آدمای هزار ساله، چندسالمونه؟