آسمان ابری

نورا و بارنی بچه‌های دوستم


نینا گلستانی


نمی‌دانم روزگار چه دارد بر سرمان می‌آورد، ولی می‌دانم خیلی بدتر از آنیست که تصور می‌کنیم. زمانی آرزوهایی داشتم هرچند کوچک، گوشه‌ای می‌نشستم و به آرزوهایم فکر می‌کردم مهم نبود به آن‌ها می‌رسم یا نه، هرچند هیچ وقت آرزوهای دور از ذهن و غیر قابل دسترسی نبوده‌اند. اما حالا گوشه‌ای می نشینم و حتی حوصله‌ای برای آرزو کردن و خیال‌بافی هم ندارم. می‌نشینم و به امروز فکر می‌کنم، به اینکه کی روز تمام می‌شود و شب می‌رسد به اینکه شب دیر و دیرتر تمام شود، به اینکه چطور این ماه را سر کنم، به اینکه کاش آسمان ابری شود، تاریک شود، ببارد و دل من هم همراهش… دل‌خوشی‌هایم از زندگی و توقعاتم از آدم ها به حداقل رسیده است.

حالا دنبال اینم چه کار کنم تا برای چند ساعتی از فکر تمام مشکلات رهایی پیدا کنم. این روزگار به کسی رحم نمی‌کند، هر کسی باید دنبال راهی برای رهایی بگردد. یکی سفر را انتخاب می‌کند یکی خرید کردن و دیگری رفیق بازی را، یکی مستی و یکی بی‌خیالی، یکی نوشتن، یکی خواندن و یکی رفتن… و من حالا دیگر می‌دانم وقتی کنار حیوانات هستم چشم‌هایم می‌خندند و حس آرامش را از نزدیک لمس می‌کنم وهیچ کس و هیچ چیز نمی‌تواند این حال خوبم را خراب کند.